آرشاآرشا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

آرشای بابا

آن شب راه رفتی

پسرم دیشب منووبابای راه رفتنتو دیدیم که بلند شدی قدم برداشتی اولین قدمت 27روزپیش بود که بادوقدم خوردی زمین دیگه راه نرفتی هروقت می خواستی بلندبشی راه بری می ترسیدی اما دیشب تونستی راه بری ونترسی دیشب 9ماه و22روزت بود که تونستی چقدرخوشحال شدیم کلی خندیدیم می خواستم ازراه رفتنت فیلم بگیرم نتونستم آخه تادوربین رامی دیدی می دویدی سمت دوربین دیگه راه نمی رفتی خودت بیشترازماذوق می کردی وقتی قدم برمی داشتی پسرم قدم های کودکی ات راداری یادمی گیری برداری به لطف خداانشاالله بزرگ شدی قدم های زندگیت رایادبگیری درست برداری .خیلی دوست دارم نفسم   ...
29 دی 1392

اتفاق

پسرم 4شنبه شب18دیماه ساعت 22:30 دایی خلیل زنگ زد گفت مادربزرگم ،مامان بابام فوت کرده است خیلی ناراحت شدم آخه خیلی دوسش داشتم بچه که بودم پیش اون بزرگ شده بودم کلی خاطره باهاش داشتم  وحالا می شنیدم که دیگه نیست گریه کردم براش دعاکردم قرآن خوندم خدارحمتش کنه آخرین با رتوراشهریورماه توعروسی دایی جلال بغل کرد وبوست کرد پسرم توداری بزرگ می شی درابتدای زندگیت قرارگرفته ای واون درانتهای زندگیش بودزندگیش غمنامه ای داشت که سراسرازدردبود اودردراخوب می شناخت رفت ودفترغمنامه اش بسته شد پسرم اگه روزی این مطلب راخوندی براش فاتحه بخون باباباما نیومد من صبح توراآماده کردم رفتم ترمینال غرب سوارماشین شدم رفتیم رشت که ازاونجا بریم پارس آباد.هواس...
26 دی 1392

مسافرت به شمال

سلام پسرگلم 3شنبه 10 دیماه آماده شدیم بریم شمال خونه مامانی .عمه فرانک هم بامامی اومد پسرم عمه خیلی دوستت داره توهم بیشترازهمه بااوبازی می کنی هواسردبودنشدببرمت بیرون .توخونه بازی می کردی عزیزدلم چقدرآروم تنهای بازی می کردی عموپیمان خیلی دوستت داره عمو می خواست موهاتوکوتاه کنه نمی ذاشتی شروع کردی به گریه کردن خیلی بدت می آد کسی باموهات بازی کنه من توبغلم گرفتمت عمه فرانک باهات حرف می زد که آروم بشی وکمترگریه کنی با مکافات عمو پیمان موهاتو کوتاه کرد عزیزم قربون اون خندت برم عزیزم ...
18 دی 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آرشای بابا می باشد